{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
دلم که تنگ میشود دست به دامان پنجره ها می شوم دلم که تنگ می شود بوی خاک باران خورده به دادم می رسد خاک باران خورده برگهای خیس خدای مهربان تنهایی که فشار می آورد همه نیست می شوند!
هر آنچه بکاری درو خواهی کرد جز باد که توفان به بار می آورد، و ما مسافر تازه ی این کویریم توفانی درو می کنیم که نکاشته بودیم
وقت را چگونه می شود کشت وقتی تنها چیزی که دارم عقربه های گیج این ساعت است که همیشه دور خودشان می چرخند؟
از لبخند هایت حتی، می ترسم وقتی از آن من نبود! شادی،”بی تو”، واژه ایست غریب
از هجوم تنهایی می ترسم از بلندای احساسم… وحشت از ارتفاع قله ی بلند عشقت مرا بر زمین پست فراقت میخکوب کرده در ته درّه ی عمیق و ژرف بی کسی از تاریکی انتظار می ترسم و از نگاه سرد و بی اعتنایت
صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟ لباس لحظه ها پاک است
تنهـــــــایی های من دو نفـــــــره است… یـــــــــا با تــــــــو یـــــــا با خیـــــال ِ تــــــــــو…
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت نگران تو به اندازه تنهایی من شاد بمان . . .
تنهایی ذره ذره خودی نشان میدهد وقتی تو آن قدر کم پیدایی که سنگینی روزگارم را مورچهها به کول میکشند و من تماشایشان میکنم…
خــواب هـایِ تـو هـر شـب از سـرِ کـابـوسِ تنهایی مـیـپـرنـد مـیـنـشـیـنـند رویِ پـلـکــــ هـایـم تـعـبیـر مـیشـونـد …!
تو از کدامین تباری از کدامین کهکشان که نه با غروبت میروی نه با طلوعت می آیی همیشه با من و در منی همیشه بی تو و تنهایم !
دلم بایگانی رؤیاهای شکسته ای ست که در حسرتت خاک می خورند چه اشتباه مهیبی ! آنجا که سرنوشت عشق را به دلم پیوست کرد و مرا در پوشۀ تنهایی گذاشت !
هر شب در رؤیای من قدم می نهی ! بیدار که می شوم … چشم من از تو خالیست ! و نگاهم … درد می گیرد ازین بیداری تنها … اگر در رؤیای من می پایی بگذار تا ابد بخوابم !
اتاق سوت و کورم جهان کوچکی است . . . برای سر کردن با این همه تنهایی و دلتنگی !
دوستت دارم دیگر با خون من عجین شده ایی تو همانی ؛ نفس تو را ها می کنم در یک شب سرد زمستانی بر شیشه ی مه گرفته ی پنجره ی بی کسی ام ای تنهایی !
نقشه نکش …! من جهات جغرافیایی را نمیشناسم و هنوز در کوچههایی که با تو قدم زدهام گم میشوم؛ برای من نقشه نکش! در هیچ نقشهای راهی به تنهایی من وجود ندارد …
دلم که تنگ میشود دست به دامان پنجره ها می شوم دلم که تنگ می شود بوی خاک باران خورده به دادم می رسد خاک باران خورده برگهای خیس خدای مهربان تنهایی که فشار می آورد همه نیست می شوند!
هر آنچه بکاری درو خواهی کرد جز باد که توفان به بار می آورد، و ما مسافر تازه ی این کویریم توفانی درو می کنیم که نکاشته بودیم
وقت را چگونه می شود کشت وقتی تنها چیزی که دارم عقربه های گیج این ساعت است که همیشه دور خودشان می چرخند؟
از لبخند هایت حتی، می ترسم وقتی از آن من نبود! شادی،”بی تو”، واژه ایست غریب
از هجوم تنهایی می ترسم از بلندای احساسم… وحشت از ارتفاع قله ی بلند عشقت مرا بر زمین پست فراقت میخکوب کرده در ته درّه ی عمیق و ژرف بی کسی از تاریکی انتظار می ترسم و از نگاه سرد و بی اعتنایت
صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟ لباس لحظه ها پاک است
تنهـــــــایی های من دو نفـــــــره است… یـــــــــا با تــــــــو یـــــــا با خیـــــال ِ تــــــــــو…
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت نگران تو به اندازه تنهایی من شاد بمان . . .
تنهایی ذره ذره خودی نشان میدهد وقتی تو آن قدر کم پیدایی که سنگینی روزگارم را مورچهها به کول میکشند و من تماشایشان میکنم…
خــواب هـایِ تـو هـر شـب از سـرِ کـابـوسِ تنهایی مـیـپـرنـد مـیـنـشـیـنـند رویِ پـلـکــــ هـایـم تـعـبیـر مـیشـونـد …!
تو از کدامین تباری از کدامین کهکشان که نه با غروبت میروی نه با طلوعت می آیی همیشه با من و در منی همیشه بی تو و تنهایم !
دلم بایگانی رؤیاهای شکسته ای ست که در حسرتت خاک می خورند چه اشتباه مهیبی ! آنجا که سرنوشت عشق را به دلم پیوست کرد و مرا در پوشۀ تنهایی گذاشت !
هر شب در رؤیای من قدم می نهی ! بیدار که می شوم … چشم من از تو خالیست ! و نگاهم … درد می گیرد ازین بیداری تنها … اگر در رؤیای من می پایی بگذار تا ابد بخوابم !
اتاق سوت و کورم جهان کوچکی است . . . برای سر کردن با این همه تنهایی و دلتنگی !
دوستت دارم دیگر با خون من عجین شده ایی تو همانی ؛ نفس تو را ها می کنم در یک شب سرد زمستانی بر شیشه ی مه گرفته ی پنجره ی بی کسی ام ای تنهایی !
نقشه نکش …! من جهات جغرافیایی را نمیشناسم و هنوز در کوچههایی که با تو قدم زدهام گم میشوم؛ برای من نقشه نکش! در هیچ نقشهای راهی به تنهایی من وجود ندارد …
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}